هنوز در دنیای کودکانه منتظرم که برگردد
خدا نکند هیچ سرزمین و ملتی دچار جنگ و درگیری شود. همین امروز با همکار خبرنگارمان که تازه از عراق و سوریه برگشته بود، در مورد امنیت صحبت می کردیم میگفت ” ایران واقعا بهشت است چرا که امنیت در آن مثال زدنیست!” با خود فکر میکردم درست است که ایران امن است و آباد، اما برای این امنیت و آبادانی چه خونها و جوانانی که نداده ایم. جوانانی که هر یک آرزوها و رویاهایی داشتند اما رفتند و جان خود را فدا کردند تا ایران، سرزمین دلیران امن و آباد بماند. (روحشان شاد و یادشان همیشه گرامی!)
هنوز یکساله بودم و بنظر تازه راه می رفتم. آنزمان خبری از فرش ماشینی نبود و تزیین خانه ها همه با گلیم و جاجیم و فرش دستبافت بود. فرشها را اکثرا لوله کرده و گوشه دیوار می گذاشتند که در ایام عید و مراسمات و میهمانی ها پهن کنند. ما هم سر جمع دو تخته فرش داشتیم و یک گلیم بزرگ که آنزمان کلیه اموال و دارایی منقول و غیر منقولمان بحساب می آمد. مثل خواب یادمه که مردی خوش چهره و مهربان با صورتی کشیده و سبیل مرتب در حالی که تنها یک شکلات تافی کره ایی در کنار استکان کمر باریک و نعلبکی سفید قرمز خود داشت، آنرا برداشته و به سمت من گرفت. من یادم نیست شکلات را خوردم یا نه اما از لای فرشهایی که لوله کرده و به گوشه اتاق تکیه داده بودیم بیرون آمدم و با خوشحالی آن شکلات را گرفتم. او با اورکت خاکی رنگ و موها و ظاهری مرتب کنار پنجره نشسته بود و با مهربانی و حجب و حیای بی مانندش در آرامش کامل، با مادرم صحبت می کرد. گفتگو خیلی کوتاه بود یا شاید هم برای خداحافظی آمده بود… دو سه نفر دیگری هم بودند اما هیچکدام را بخاطر ندارم. نمیدانم بخاطر شکلات یا حس مهربانش بود که مرا مجذوب خود کرده بود چون وقتی بلند شد برود من بچه گانه گریه کردم که مرا بغل کرد و بوسید و گفت میرم بزوذی بر میگردم و شکلاتهای بیشتری برات میارم… او رفت و من سالها در دنیای کودکی خود منتظر آن چهره مهربان و خندانش بودم تا اینکه وقتی یک روز تابستان کارنامه ثلث سوم کلاس دوم ابتدایی ام را از مدیر “مدرسه شهید شوکتی” می گرفتم مرا به معلمان دیگر معرفی کرد و گفت ” ایشون علیرضا شوکتی، شاگرد ممتاز و برادرزاده شهید شوکتی هستند”… من تازه فهمیدم آن شخص کی بوده که من سالها در دنیای کودکانه خود با حسرت منتظرش بوده ام… آنروز من در تنهایی خود برایش خیلی گریه کردم اما او خیلی وقت پیش رفته بود ….
سالها گذشته و من از آن خاطرات معصومانه دنیای کودکانه و از آن فرشها و خانه و محل و شهر و دیار خاطره انگیزم فرسنگها فاصله گرفتم و در دنیای کار و رسانه و خبر گم شدم، اما یاد آن چهره مهربان و خندان را همیشه بیاد دارم و در دنیای کودک درونم هنوز خوش باورانه منتظرم که برگردد…
هرکس باید هیزم خود را می آورد
هوشنگ انام پور، پیشکسوت فرهنگی منطقه آستارا و تالش میگفت: ” شهید رستمعلی شوکتی وقتی شاگرد من بود از نظر اخلاق و رفتار تک بود. بطوریکه آنزمان گرمایش کلاسها با بخاری هیزمی بود و هرکس باید صبحها با خودش به مدرسه هیزم می آورد. یاد دارم او هر روز هیزم زیادی با خود از بالامحله چوبر به بازار (مدرسه) می آورد تا دیگران به زخمت نیافتند. در واقع او سهم دیگر بچه ها را هم می آورد در حالی که راهش از همه بچه ها دورتر و پرخطر تر بود چون مجبور بود چندین رودخانه پرآب را هم طی کند.
کسی که در رفاقت بی همتا بود
آقای ایرانمنش از همکلاسیهای سابق شهید شوکتی که اکنون کارمند نمایندگی BMW در آمریکاست به واسطه فیسبوک و تشابه اسمی من با آن شهید بزرگوار، پس از اینکه توانست با من تماس بگیرد چنان با گریه و افسوس از او یاد میکرد که من خود متاثر شدم.
او میگفت ما در حویق با هم هم کلاس بودیم. او همیشه با خود نان و پنیر محلی می آورد و همان را با همه تقسیم می کرد. میگفت رفتن هیچ کسی مثل شوکتی من و دوستانم را افسره و متاثر نکرد … حیف شد واقعا حیف شد که از بین ما رفت چون در رفاقت بی همتا بود.
یاد آخرین مرخصی و اشک پدر
اصلانعلی شوکتی در ذکز خاطره ایی از برادر خود میگوید: خاطره ای که از برادرم دارم برای اولین بار در اینجا بیان میکنم و آن اینکه، او هروقت به مرخصی می آمد پدرم موقع رفتنش می گفت پسرم برو به خدا سپردمت،دفعه آخر که به مرخصی آمده بود مرداد ماه بود و ما هم در ییلاق بودیم،شهید هم اکثرا با آقای حاج یحیی عبادیان رسول خادمی رفاقت میکرد،اینبار که میخواست از در بیرون برود،وقتی که خداحافظی کرد اشک توی چشمای پدرم حلقه زد و پدرم نتوانست بگوید << برو به خدا سپردمت>>، منم گریه ام گرفت، به دنبالش افتادم و آمدم خانه به اصطلاح قشلاقی، شب دو نفری آنجا ماندیم، صبح زود که میخواست برود من باز گریه ام گرفت، حدود دویست متر دنبالش دویدم، زیر دروازه عمویم ابراهیم شوکتی ایستاده و رو به من کرد و گفت: تو دیگه برو من میرم و دیگه برنمیگردم،گویی هم به ایشان الهام شده بود که شهید میشود هم به من و پدرم،بالاخره رفت..
همان شبی که در کرخه شهید شده شب حدود ساعت ۴ بود که یکدفعه تو خواب دیدم چشمای برادرم بسته شده از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد، گویا همان شب شهید شده بود که در مورخه ۵۹/۸/۲۶ آوردند و به خاک سپردیم… (روحش شاد و یادش گرامی)
خداوند رحمتش کند.
متن شما هم بسیار عالی بود.
آخه دلم سوخت
خدا رحمت کنه و روحش شاد.
آها پس عموی جناب شوکتی بوده. من فکر میکردم پدر یا برادرشه.
خدا همه رفتگان رو بیامرزه و روحشون شاد.