عکس تزیینی است
به گزارش چوبر نیوز، خاطرات و یادنامه های هشت سال جنگ تحمیلی هیچ وقت کهنگی ندارد، و هر زمان که بازگویی شوند نکته و روایتی دربر دارد که آدم را مجاب به شنیدن و یا خواندنش می کند.
یکی از هنرمندان بنام منطقه که هم در جبهه و هم در پشت جبهه همزمان سنگر خط مقدم را با سنگر ذوق هنری با هم داشت، با قلم شیوای خود خاطره ایی دیگر از دوران توپ و تفگ بیرون کشیده و اولین بار برای مخاطبان چوبر نیوز بازگویی می کند. « سرهنگ عسگرحسن پور» خاطرات خود از خط مقدم جبهه را اینگونه عنوان میکند:
در ۸ سال دفاع مقدس در عملیات کربلا ی پنج ، سال ۱۳۶۵ ، ما جزءگردان خندق بودیم و در محوری که مشغول رزم بودیم ، تعدادی از شهدای مان درمنطقه و پشت خاکریز پراکنده بودند . از زمین و آسمان انواع اقسام توپ گلوله خمپاره شب و روز همچون باران می ریخت .
پاسدار شهید حسینقلی بهشتی ، بچه حویق ، امدادگر گردان ، در فضای باز مدام به سنگرها و رزمندها سر می زد و جویای حالشان می شد . صدایی شنیدم به عقب برگشتم دیدم آقای بهشتی با قدی بلند و مصمم ، ساک ماکس گاز شیمیایی برگردن با تجهیزات کامل نظامی و امدادی عبور می کنند ، بمن گفتند سالمی ؟ چطوری ؟ مواظب خودتان باشید! گفتم شما هم همچنین و گفتند به پشت سرتان نگاه کردی ؟ دیدم یک آمبولانسی براثر اثابت توپ کاپوتش جدا شده و به پشت سنگرم خورده ست . تبادل آتش سر و صدا چنان زیاد بود که بنده متوجه آن نشده بودم .
چند لحظه ای نگذشته بود که خبر شهادت بهشتی ، بین بچه ها پیچید و خبرآمد ایشان را به پشت خط انتقال داده اند. همه متاثر شدند ، بخاطر نزدیکی حویق با چوبر همواره با هم بودیم ، یک ماه مانده به عملیات ، در محل لشکر قدس مستقر در حومه شوشتر ، در یک رزمایش شبانه توسط گردان شرکت کردیم بعد از ساعاتی فرمانده دستور آمد با فواصلی حدود ۸ متر ۲ نفر ۲ نفر شروع به کندن سنگر و جان پناه بکنند .
من با آقای بهشتی حدود نیم متر کندیم و خسته شدیم ، در تاریکی شب ، هردو در سنگر جا گرفتیم ، طبق معمول با هم گپ و گفتگو می کردیم او می گفت دلم برای بچه ام تنگ شده ، منم می گفتم دلم برای دخترم تنگ شده ، من نحوه ناز کردن به دخترم را اجرا می کردم و شهید بهشتی هم نحوه ناز کردن به فرزندش را اجرا می کرد ، در اجرای آهنگ بودیم که فرمانده بالای سرمان ظاهر شد . هی ؟ ببینم ! چکار دارید می کنید ؟ یاالله بکنید دیگه .
برگردیم به عملیات ، گردان خندق در جان پناه و سنگرها ی دو نفری مستقر بودند برادر بسیجی امین مختار پور ، هم محلی بنده ، با هم تو سنگر بودیم به من گفت آقای حسن پور تو آخر کار دست ما می دهید ، اینجا هم با این اوضاع داری نماز میخونی ، شنیدم نماز خونها زودتر شهید می شوند ، آقا من نیستم ، خداحافظ ، ایشان رفتند سنگر بغلی ، معمولا جلوی سنگرها خاکریز و پشت آن کیسه شنها هستند گودی داخل سنگرهاهم تا سینه می رسید ، بعد از چند لحظه دیدم ایشان نیستند به سنگر بغلی گفتم، آقا همسنگرتان کو ؟ گفتند ایشان از وسط دو انگشت پا زخمی شدند و به عقب برگشتند .
آتش متقابل چند ساعتی فروکش کرده بود ، ناگهان یک سرباز عراقی بدون اسلحه با داد و فریاد آرام آرام از لابلای بوته ها و تل خاکها خود را نشان می داد و می گفت دخیل الخمینی ، الموت الصدام ، الله اکبر و بچه ها یکی پس از دیگری ، داد می زدند ، تیر اندازی نکنید ، تیر اندازی نکنید ، از شیار روبروی خاکریز ، خودش را به طرف ما رساند و خود را تسلیم کرد ، من برای اولین بار با دیدن یک اسیرعراقی منقلب شدم و بشدت گریه کردم و زیر لب حرفهایی با خودم می زدم و احساسات خود را بروز میدادم.
و شکایت بدرگاه خدا می بردم و از او مدد می خواستم که ای خدا مگر ما هردو مسلمان نیستیم چرا صدامیان و دشمنان اسلام و انقلاب باید این جنگ را بدو ملت تحمیل کنند و ما رو در روی هم ، به ایستیم و همدیگر را بکشیم ، ننگ و نفرین بر دشمنان باد . شاید هم یکی از رزمندگان ما با گلوله همین عراقی شهید شده باشد.
این اسیر عراقی از ترس و وحشت بشدت می لرزید ، گاه بیگاه صدای تبادل آتش از دور و نزدیک در فضا می پیچید ، آمبولانس و تویوتا ها با گل استتار شده از راه ایجاد شده در پشت خاکریزها ، در حال حمل شهداء ، مجروحین ، تدارکات و مهمات ، در رفت و آمد بودند ،
این اسیر عراقی چنان وضعی داشت که قادر نبود پاهای خودش را جمع بکند ، تا زیر خودروها له نشود به بسیجی رزمنده ای که سنگرش نزدیک اسیر عراقی بود ، داد زدم و گفتم یه چیزی ، پتویی روی اسیر به انداز ، بسیجی احتیاط کرد ، نکند بمن بگویند با عراقی همکاری می کند از این کار خود داری کرد .
اسیر عراقی همچنان بشدت می لرزید ، از سنگر بیرون آمدم با بسیجی پتویی روی سینه اش کشیدیم بعدا از کوله پشتی ام پرتقالی در آوردم ، پوستش را کندم و به دهان و دستش دادم .
اسیر عراقی با دیدن این رفتار زبانش باز شد و دید که همه در اینجا به زبان ترکی حرف می زنند ( چون همه بچه های رزمنده گردان خندق تالشی و آستارایی بودند) یکباره به ترکی گفت من ترکم ، منم تورکم ، اهل کرکوکم ، مرا نکشید ، مرا نکشید ، چهار تا دختر دارم ، همه اش را می دهم بشما ، مرا نکشید ، یکی از بچه ها عصبانی شد و برآشفت ، به ترکی به او گفت خفه شو این چه حرفیه می زنی خجالت نمی کشی ، ما سرباز اسلامیم ما سرباز خمینی هستیم.
سلام و عرض ادب و خدا قوت محضر عزیزان و کادر خبرنگاران در چوبرنیوز
خاطره بسیار زیبا و جالبی بود
امیدوارم از این نوع خاطره های دل انگیز و آموزنده بیشتر در سایت گنجانده شود تا تلنگری باشد برای عموم خصوصاً نسلی که ۸ سال دفاع مقدس را درک نکردند.
موفق و پیروز باشید
با سلام و خسته نباشید به تک تک دوستان
اون پرتغال در اون شرایط برابری میکرد با ناموس و خانواده و جان و مال اون سرباز عراقی
یعنی میخوام اینو بگم که محبت کردن و بخشش حتی به اندازه یک عدد میوه در جای خودش حکم چه چیز با ارزشی رو داره ک فرد اسیر شده اون محبت رو میخواد با اهدای خانوادش جبران کنه …
گرچه از سر نادانی بوده و نمیتونسته خوبیه یک ایرانی با غیرت رو درک بکنه
نتیجه اینکه ما ایرانیاااااا دل خیلی بزرگی داریم
بسیارعالی است وخاطرات وناگفته های جنگ هشت ساله باید گفته شود ونباید درپیچ خم زندگی ماشینی گم شود ومرم وجوانان باید بیشتربافرهنگ وخاطرات جنگ آشناشوند
باسلام خدمت گرداننده گان اصلی این سایت چوبرنیوز، اینجانب علیرضاتازه پور چوبری ازاصل باتوجه به درخواست برادرعزیزم آقای عسکرحسن پوردرخصوص خاطره ایی که ازایشان درسایت چوبرنیوز درج گردیده نظربدهم ومن نیز به درخواست ایشان ارج نهاده ودر خصوص خاطره ایشان نظرمثبت داده ومنتظرتائیدمسئولین سایت شده ولی متاسفانه مسئولین سایت برخلاف عملکردشان یعنی درج کردن خاطره برادرعزیزم عسکرحسن پورنظریه بنده را رساندند صراحتا اعلام میکنم شما که پایبندارزشهای انقلاب ومجاهدتهای هشت ساله این عزیزان نیستید کاری بس اشتباه میکنید عزیزان ویادگاران عرصه های جنگ وجهادرا به سخره میگیرید حذف نظریه بنده نوعی توهین به برادرعزیزم عسگرحسنپور میباشد آقای شوکتی مگر من علیه ارزشهاودستاوردهای هشت ساله دفاع مقدس نظرداده بودم جای بسی تاسف وشرم آوره