به گزارش سایت شهر ساحلی چوبر ، آستارا سارای من است که به خاطر دگرگونی و تحول یکجانبه و بیپایه تبدیل به شهری شده است که دیگر نشانی از آستارای قدیم در آن وجود ندارد، آن معصومیتی که شهر من داشت از بین رفت، شهری که ترانه باران در آن مفهوم داشت، شهری که اگر بامش قالیپوش بود یا سفالی، اکوسیستم به آن توجه خاصی داشت، حیاطهای وسیع با درختهای بسیار بزرگ در اثر بازشدن مرز و شروع تجارت همگانی یا بازشدن بازارچه ساحلی، همه در یک آن تغییر کردند و تغییرش از آپارتمانسازیها شروع شد، آپارتمانسازیهایی که واقعا جغرافیای آستارا را تغییر داد و چهره شهر ما را بهطور کلی از بین برد.
شهری که در آن میتوانستی بنشینی و با همسایههای چهارطرف خودت صحبت کنی، حیاط به حیاط و بدون دیوار و میتوانستی از مادران همسایه خاطرههای قدیمی شهر را بشنوی و لذت ببری اما در حال حاضر این وضعیت از بین رفته و این شهر تبدیل به یک شهر بیشناسنامه کوچک شده که نه خاصیت شهر مدرن را دارد و نه شهر بکر.
برای ادبیات و هنر معماری اینجا یک فاجعه اتفاق افتاده و من بهعنوان شاعر این شهر بسیار غمگین و ناراحت هستم. زمانی حیاط خانههای این شهر پر از گلهای محلی بود، گلهای محلی که مادران با چه وسواسی به آنها آب میدادند. در هر فصل حیاطهای آستارا گلهای خاص خودش را داشت اما حالا بوی سرریز فاضلاب آپارتمانها شهر ما را تبدیل به یک لجنزار عمومی کرده و خانهها بدون هیچ حساب و کتابی ساخته شدهاند.
آستارای ما یک شهر دنج بود که از بین رفت. به خاطرم هست یک بار در نمایشگاه کتاب به آقای ضیاء موحد برخورد کردم و ایشان گفتند: «حدود ۳۰ سال قبل در بندر آستارا بودم و در کتاب غرابهای سفید یک شعر هم برای آستارا نوشتهام. شما چه شهر خوب و زیبایی دارید.» کاش آقای ضیاء موحد بیایند و حالا به تماشای آستارا بایستند و آن معصومیت از دست رفته شهر را نگاه کنند.
مردمی که در آن دوران آستارا زندگی میکردند اگر شناسنامه هم نداشتند هر کدام با لقبی شناسهدار میشدند و قابل شناسایی بود. حیاطهای بزرگ پذیرای بچههای محلهها بود، محلههایی که پر از میدانهای وسیع بود و در غیاب این دربازکنهای برقی حضور یک «کلون» روی در چه صفایی به صدای در زدن شهر میداد.
چرخاندن رینگ دوچرخه در محلههای خلوت بندر آستارا را دیگر نمیتوانم ببینم و صدای بوق تنها اتوبوس بندر آستارا که به مقصد تهران میرفت و رانندهاش «آقا کمال» بود، تنها غوغایی بود که به شهر میداد. ما بچههای ۴۰ سال پیش آستارا همیشه منتظر بودیم که اتوبوس آقاکمال سر پل یا محله «آبروان» بایستد و ما بلافاصله با دیدن میهمانی که مثلا میپرسید: «منزل اکسیر کجاست؟» سریع میدویدیم و در حیاطشان را باز میکردیم و میگفتیم مژدگانی بدهید که میهمانتان آمده! شهری که مردمش برای شنیدن خبر میهمان مژدگانی میدادند، حالا تبدیل به شهری از تابلوهای «خانههای خالی»، تابلوهای بیدر و پیکر «اجاره سوئیت و ویلا» در دستان پیرمردان بازنشسته شده است، این چهره وقیح آستاراست و همه امیدوارند که شب باران بگیرد تا اتاقهای نمور را شبی ۱۰ هزار تومان به میهمانان اجاره بدهند و آن تصویر میهماننواز شهر تبدیل به این طرز از استقبال شده است.
آستارا تغییرات بسیاری کرده که دلم از آن بسیار پر است و بیشتر آدمهایی که اینجا تجارت میکنند آستارایی نیستند و آدمهایی که اینجا به میهمانان توهین میکنند باعث نابودی نام مهربان آستارا میشوند. فرهنگ غنی آستارا این نیست که در حال حاضر میبینیم، اینجا شهری است که هر دکه و مغازهاش میتواند به عنوان یک سفارت فرهنگی کاربرد داشته باشد، شهری که به تمام شهرهای اطراف معلم صادر میکرد، روایت حقیقیاش چیز دیگری است.
من در شعر بازارچهساحلی در کتاب «بفرمایید بنشینید صندلی عزیز» این مساله را به خوبی تشریح کردهام. آستارا هویتش چیزی است که مسافران این شهر آن را نمیدانند و این شهر پرندهای است که همیشه درون قلب من آب میخورد.
شاعر و استاد ادبیات
اکبر اکسیر
من بخاطر این پستتان از شما بسیار بسیار سپاسگزارم
بخدا حرف نداشت!!
زنده باشی آقای اکسیر
لذت بردم
از تک تک شما و آقای اکسیر بینهایت متشکرم
بسیار به جا و خوب بود
خیلی زیبا بود.
آقای اکسیر شاعر بزرگی است . نوشته هاش هم به دل می نشینه. زنده باشی استاد
Maroon
KheillllllllllllllLi naz booooooooooooooob
Mer 30 aghay exsir